داستانی که خودم نوشتمش و آپدیتش میکنم :))💙
_______________
1
مرد روی پله های جلوی بانک نشسته بود...زل زده بود به هجوم آدمهایی که همچون مور و ملخ از جلوی چشمانش می گذشتند...هر چند سرعتشان از مور و ملخ کمتر بود...به نظر مرد سرعت زیادی داشتند....هندزفری سفید رنگی توی گوش هایش بود...آهنگهای پلی لیست مرد آهنگهای خاصی بودند...از آن هایی که بسباری از آدمها از آن ها متنفرند...و برخی هم خوششان میآید..آهنگ های بی کلام... رپ..انگلیسی.. فرانسوی...ترکیبی از انواع آهنگ ها بود...و خب در این لحظه درون گوش های مرد آهنگ بی کلام سوزناکی پخش میشد که کل ذهنش را در بر میگرفت و علاوه بر دیدن مردم ...و صحنه ای که روبرویش بود...صحنه های دیگری را به طور راندوم و تصادفی جلو روی خودش تصور میکرد...
مرد جوان به شدت بی نظم،آشفته و تصادفی بود... افکارش هیچ نظمی نداشتند...فقط و فقط یک سری ایده یا تصور تصادفی بودند ...گاهی اوقات ماشین هایی را که روبرویش بودند شبیه همبرگر تصور میکرد و با آهنگی شاد رقص آن ماشین های همبرگری را ریمیکس میکرد..گاهی اوقات هم به بدن لخت زنان و مردان روبرویش فکر میکرد...از نظرش زنان و مردان هر دو میتوانستند جذاب و سکسی باشند... مهم هم نبود که زنی چاق بود یا مردی ریش و پشم داشت...مرد از تصور همه اینها لذت میبرد...
و سکس در نظر مرد چیز خاصی نبود...از نظر خودش نیازی به آن نداشت ...کمتر از مردان دیگر مایل به آن بود اما میشد گفت به طور متعادل دوست داشت هر ماه حداقل یک سکس داشته باشد ...ناگهان با یک تکان عجیب در پشتش رشته افکارش پاره شد... شخصی به آرامی با دستش او را تکان میداد... حدس زد که باید فرد هیکلی ای باشد چون دستش و سایه اش اینطور نشان میداد؛
برگشت و هندزفری گوش راستش را برداشت..مرد درشت هیکلی با پوست کمی آفتاب سوخته مایل به قرمز با سیبیل قهوهای و کلاه نگهبانی و همچنین یونیفرم آبی رنگ اداری بالای سرش ایستاده بود...مرد نگهبان در عین خشن بودن بسیار مهربان به نظر میرسید ...مانند یک پسر روستایی تپلی که هم قلدر است و هم مهربان ....نگهبان به آرامی به بانک اشاره کرد و گفت: اینجا جای نشستن نیست جناب...ازتون خواهش میکنم بلند شید و برید جای دیگه ای بشینید...
مرد به صورت نگهبان خیره شد ...به نظرش صورت جذاب و جالبی داشت... به نظرش همه صورت ها جذاب و جالب و در عین حال همه صورت ها زشت بودند...همیشه چنین پارادوکس عجیبی داشت میگفت همه در عین زیبایی شون زشتن ..و این اصلا مختص همه آدمهاست...و وقتی این را میگفت مادرش یا کسی که این حرف را میشنید می گفت: تو و اون منطق مسخرت!!!
و او هم با خنده گوش لبش میگفت منطق من مسخره نیست... دیدگاه شما غیر واقعیه...هیچ کس زیباتر از هیچ کس و هیچ کس زشت تر از هیچ کس نیست هممون در یه حدیم فقط از نوع متفاوتش ...البته اینو فقط راجع به صورت و هیکل میدونم...هیچ نظری راجع به درون افراد ندارم...:)
ناگهان برگشت به صحنه جلوی بانک
و از جایش بلند شد و با مرد نگهبان دست داد ...مرد نگهبان صورتش گل انداخت و کمی خجالت کشید...مرد به آرامی گفت: روز خوبی داشته باشی آقای نگهبان💙
مرد نگهبان هم پشت سزش با صدای دورگه اش گفت شما هم همینطور عزیز....
و هر دو راه خودشان را کشیدند و به مسیر های خودشان برگشتند...
:))💙
___________________________
«......💙»
از آهنگ عمیقی که انگار آهنگی با ریتم بسیار زیبای ترکیبی از اهنگهای عربی و ترکی بود لذت میبرد...و پاهایش را با ریتم همان آهنگ روی کاشی ها میگذاشت...درست مثل بچگی هایش مواظب بود که پایش از خط بیرون نزند...انگار این یک بازی بی نهایت لعنتی بود و کسی که اولین بار کاشی و موزاییک ها را ساخته بود اندازه ای ساخته بود که بشود پایت را تویشان بگذاری و اگر پایت را بیرون خط گذاشتی میبازی....انگار که خود آن فرد اصلا این بازی را طرح زده بود...
مرد به بازی ها فکر کرد...همیشه مشغول فکر کردن بود...هیچ وقت نمیتوانست صحنه جلوی خودش را تشخیص بدهد برای همین هم توی لحظه های حساس گیج میشد یا نمیفهمید که توی لحظه چه اتفاقی دارد می افتد ...به خاطر همین ویژگی اش نه آدرس ها را یادش می ماند نه مسائل روزمره را می فهمید ...خیلی ها بخاطر این ویژگی اش فکر میکردند که احمق است چون واقعا نمی دانست در لحظه باید چه واکنشی نشان دهد ...مرد تماما انسانی بود با پارادوکس های عمیق ...از طرفی ساده و احمق و از طرف پیچیده و هوشمند بود...خودش هم دقیقا نمیدانست ...اما یادش آمد که وقتی نوجوان بود توی دفترچه های اکثرا آبی رنگش نوشته بود که من یک احمق واقعی هستم ... حالا که تقریبا بیست و هشت ساله بود باز هم نمیدانست واقعا احمق است یا نه...صدای عجیب دیگری رشته افکارش را برید ...صدایی نازک بود ... آقا این کیف پول مال شماست....
زن صورتی پوش نفس نفس میزد ...به صورت زن نگاه کرد ...به نظرش جذاب آمد ...حداقل جذاب تر از بیشتر آدمهای دیگری بود که سابق بر این دیده بود...چشم هایی مشکی داشت و ابروهایی کشیده...اندام جذابی داشت ...از آن زن هایی بود که بیشتر مردها به آن جذب میشوند حتی شاید زن ها هم دلشان بخواهد اندام شهوتی اش را توی دست هایشان بگیرند :)
قلب مرد تند میزد...آب دهانش را جمع کرد...هر چند هرگز مفهوم زیبایی را متوجه نمیشد اما بازهم افرادی بودند که جذاب تر از دیگران توی چشمش جلوه میکردند...او لیست مخصوصی داشت که مشخصات این افراد را تویش مینوشت...با خودش گفت:این یکی حتما باید تو ده تا از جذابترین ها باشه :) ...یک آن تمام افکار لحظه ای اش برگشت و به زن گفت ممنونم خانوم ...گونه هایش سرخ شده بود و دست هایش می لرزید ...کیف پول قهوه ای رنگ خودش را از دست زن قاپ زده و دویده بود ....
زن به صحنه مضحک روبه رویش خیره شد...حتی او هم از خجالت مرد خجالت کشیده بود...بعد از نگاه کردن به آن احمق ناشناسی که می دوید...راه خودش را گرفت تا برود اما لبخند کم رنگی روی لب هایش نقش بست...او زن هم نبود...دختری بود معصوم که آرایشش او را بزرگتر از سنش نشان می داد ...و اون در عین تنفر از این ویژگی اش عاشق آن بود...عاشق آن بود که بتواند یک سری احمق های هول را تحریک کند ...اما خودش میدانست که قصدش واقعا این نبود...او فقط یک دختر بود که دنبال یک زندگی خوب بود... یک زندگی آزادانه...یک جایی که بشود از ته قلب خندید... یک جایی که بشود با امنیت زندگی کرد...یک جایی که نیاز نباشد حرف این مردم بی شرف را بشنود که راه و بی راه پشت سرش حرف میزنند...دختر عینک آفتابی سفیدش را به چشمش زد ....و زیر نور آفتاب به آرامی شروع به حرکت کرد... این کار را دوست داشت ...تنهایی را ترجیح میداد...نه همیشه..گاهی وقتها دوست داشت یکی از دوستانش با او باشند اما زیاد آدمها را دوست نداشت...به نظرش عوضی های خودخواهی بودند که با لبخند های مصنوعی این ویژگی اشان را مخفی میکردند...اگر هم این درست بود پس خودش هم یک عوضی خودخواه دیگر بود...تک خنده ای کرد و به یاد ایام کودکیش پایش را بالا برد تا لی لی برود...اندام شهوت انگیزش تکان میخورد و او توجهی به آن نداشت...از خودش پرسید من چرا به دنیا اومدم؟!...بعد خنده ای کرد و به خودش طعنه زد: خب چرا هر وقت که داری تو خیابون قدم میزنی این سوال مسخره رو می پرسی؟! ...بعد به خودش گفت اما این اصلا مسخره نیست...اصلا مسخره نیست... مگه ما برای همین اینجا نیستیم؟! که اینو بفهمیم؟! ... بعد مثل این معلم ها شروع کرد به توضیح دادن ...عین آن معلم های مهربان که دارند درسی را برای پسر و دختر بچه های شیطان پشت میز تعریف می کنند به خودش گفت: خب شاید تو اومدی تا تو خیابون قدم بزنی و موسیقی زمزمه کنی..شاید هم اومدی تا نقاشی بکشی ...شاید هم اومدی که گربه های تو کوچه تون تنها و گرسنه نمونن ..شاید اومدی تا کفش کتونی صورتی بپوشی و مدل خاصی گره اش بزنی که خوشت بیاد...شاید اومدی که شعرهای مسخره بخونی...از کجا معلوم که تو نیومدی تا دنیا رو قشنگ تر کنی ...شایدم زشت تر؟! :)
دختر لبخند محکمی زد ...شاید هم اومدم تا فقط لبخند بزنم!؟
پس بزار تا جایی که میشه دهن گنده ام رو باز کنم و به هر احمقی که رد میشه لبخند بزنم؟! ..اونا شاید بترسن ولی احساس میکنم این رسالت امروزمه...پس بزن بریم :)
ولی ناگهان چیزی یادش افتاد...برگشت و به مردی که دوان دوان از آنجا دور میشد و حالا فقط مثل یک سایه دور و دراز بود لبخند بزرگی زد...اینم به افتخار تو انسان ناشناس :)💙
____________________
(.......💛)
مرد نفس نفس میزد ..تمام صورتش خیس عرق شده بود...انگار که رسالت امروزش دویدن بود ...دویدن و دویدن ..مگر همیشه همینکار را نمیکرد ...؟! ...مگر همیشه فرار نمیکرد؟! ... مگر همیشه مثل یک ترسوی عوضی از همه چیز فرار نمیکرد؟! ...شاید هم این به مدل ذهنش مربوط بود که این طوری بود!!؟ ....شاید دلش میخواست که ذهنش جور دیگری باشد ...که هی احتمالات مضخرف را بررسی نکند ...که هی بهش نگوید تو باید اینکارو بکنی...تو باید اون کارو بکنی ..اگه فلان شد چی؟! ..لعنتی اگه اینطوری نشد چی!؛؟ ...خب به درک! به جهنم ... میخواست نشود! میخواست بشود...او فقط باید انجام میداد! ... انجام دادن...چیزی بود که آرزویش را داشت اما خب ذهن لعنتی اش همیشه طفره می رفت ...همیشه فقط به ایده ها و احساسات فکر میکرد ...هر چند خودش را منطقی می دانست اما بازهم احساسات مثل خوره به جانش می افتادند و شیره جان و روح و ذهنش را می مکیدند ...و او از احساسات بیزار بود ... احساسات به طوری به او نفوذ داشتند که هیچ گاه نمیتوانست گریه یا خنده اش را کنترل کنند ...احساساتش بیشتر ریشه استرسی داشتند ...هیچ وقت فرد رومانتیکی نبود ... هیچ وقت نمیتوانست عشق و این چیز ها را درک کند ...وقتی به کسی می گفت دوستت دارم از خودش بیزار میشد چون واقعا نمیتوانست کسی را دوست داشته باشد ...شاید حسی شبیه به دوست داشتن را فقط در دو سه نفر حس کرده بود ...که یکی از آن ها قطعا مادرش بود..عاشق این بود که دورش راه برود و بهش بگوید که چقدر دوستش دارد ..که چقدر عاشق دست پختش است...که چقدر وجودش را می پرستد ..و حاظر است نصف بدنش را بدهد که مادرش بتواند بیشتر و بیشتر زنده بماند که دنیا را زیباتر کند ... اما زیاد بهش نمیگفت...دست خودش هم نبود...به خاطر یک سری از اتفاقات گذشته از نظر روانی از مادرش دور و دور تر شده بود...تا جایی که حتی گاهی اوقات از او متنفر میشد...
به عقب نگاه کرد ...زن رفته بود ...نفس راحتی کشید...آرزو کرد کاش زن تبدیل میشد به یک مجسمه یا جسد و او میتوانست بوسه ای از لب هایش بگیرد ....اما به جایش دستش را توی جیب شلوار لی قدیمی اش فرو برد و پاکت وینستون را که حالا له و لورده شده بود توی دستش گرفت... فندک مشکی رنگی را از جیب دیگرش بیرون آورد و کیف پول را جای فندک گذاشت...حالا لب های سیگار ویتستون روی لب هایش بود...از شانزده سالگی سیگار کشیدن را شروع کرده بود... نمیدانست چرا...اما همیشه احساس خوبی بهش دست میداد... جایی خوانده بود که اعتیاد به سیگار میتواند ژنتیکی باشد...البته پدرش هم تا قبل از به دنیا آمدن او سیگاری بوده ...و حالا او داشت مسیر نا تمام پدرش را ادامه می داد....پدرش را وقتی بچه بود دوست داشت...یعنی همه آدمها را دوست داشت...اما هر چقدر که بزرگتر شد...هر چقدر که بیشتر دید از همه متنفر شد ...و پدرش هیچ وقت انسان خاصی در زندگی او نبود...همیشه مادرش خاص بود... هنوز هم همینطور بود... پدرش فردی بود که همیشه دوست داشت با یک چاقوی بزرگ سلاخی برود سراغش بالای سرش بایستد و یک لبخند شیطانی بزند و چاقو را بالا ببرد و در حالی که سایه اش رو دیوار افتاده است و ماه از پنجره بهش خیره شده است..چاقو را با قدرت تمام فرو کند توی سینه نکبتش تا با درد تمام از خواب آرام خود بپرد و زل بزند به صورت پسری که با صورت خونی و لبخند شیطانی بهش زل زده و میگوید بمیر عوضی کسکش...بمیر دیوث...بمیر...با زجر بمیر...حقته که بمیری ...و بعد اشکی از گوشه چشمش بچکد... نه از زور درد بلکه برای اینکه آن شخصی که چاقو را توی سینه نکبتی اش فرو کرده همان پسری است که زمانی توی تخم هایش یک اسپرم کوفتی بوده است که حالا اینطور جلو رویش ایستاده و بی رحمانه دارد بهش میخندد...در واقع این خودش نبود که خودش را کشت؟!....خودش هم مطمئن نیست...پس با زجر و بدون فهمیدن این قضیه به پیشواز مرگ می رود...
و خب پسرش هم زیر نور ماه به خون نگاه میکند و میگوید اوه ...خون واقعا زیر نور ماه سیاهرنگ به نظر میرسه...مگه نه بابا؟؟ ....ولی بابا دارد جان میکند...بابا دارد با زندگی خداحافظی میکند...
کسی چه میدونه بابا ؟! ...شاید تو دنیای دیگه انتقامت رو از من گرفتی...من یه عوضی ام ...خوب میدونم...هر چی باشه بچه خودت نکبتت ام :)... هر چی باشه تو هم یه عوضی هستی مگه نه بابا؟! ...چه دنیایی شده؟! ...عوضی هایی که سرشون به تنشون نمی ارزه فکر میکنن حق گرفتن جون عوضی های دیگرو دارن :)...آره بابا خودم رو میگم...هیچ وقت فکرش رو هم نکردم که سرم به تنم می ارزه...هیچ وقت ندونستم ارزشش رو دارم یا نه؟! ...هیچ وقت مطمئن نبودم...و همه اینا رو تو و عوضی هایی مثل تو به وجود آوردن...تمام این احساسات لعنتی رو...تمام این ترس ها و بی اعتمادی ها رو تو به وجود آوردی...نمیشد یک بار هم که شده بهم اعتماد کنی؟! ...نمیشد؟! ..قطره های اشک به صورت استرسی و شدیدی از چشمان پسر بیرون میریخت ...سیگار پسر خیس شده بود ...به آسمان نگاه کرد...هیچ بارانی در کار نبود..دست به صورتش کشید و قطرات اشک را در صورتش حس کرد :)...سیگارش را توی جوب انداخت... جعبه را توی دستش گرفت و سیگار دیگری را بیرون آورد...بلند شد ..سیگارش را روشن کرد...کام سنگینی گرفت...به آسمان زل زد و با بغض گفت: خدا بگم چی کارت نکنه بابا...
:))
_____________________
(.......💎)
4
به در خانه اش رسید...خانه که چه عرض کنیم ..بیشتر یک خرابه (خودش اینطور می گفت) با ارتفاع بالا بود که تویش ده تا خانه دیگر را جا داده بودند...بهش میگویند آپارتمان:)....مرد از آپارتمان ها متنفر بود... همانطور که از جمعیت متنفر بود... همانقدر که از محدودیت متنفر بود... همانقدر که وقتی بچه بود از اختاپوس توی باب اسفنجی متنفر بود...ولی حالا خودش اختاپوسی شده بود برای خودش! ...هر چند از خودش هم متنفر بود..از وقتی یادش می آید از خیلی چیزها متنفر بوده است...مثلا از آن آدمهای دوروی پست متنفر بوده...یا از ازدواج و رابطه رومانتیک...یا حتی از غذاهایی مثل آبگوشت و مرغ پلو ..یا حتی از سرما و برف زمستان که تا مغز استخوان انگشتان لعنتیش نفوذ میکرد متنفر بود ... اما خب از خیلی چیزها هم خوشش می آمد ... مثلا رنگ آبی را به شدت دوست داشت...عاشق خدا بود... عاشق مادرش بود...و نوشتن را با ولع انجام می داد...و همینطور تخیل کردن و موسیقی گوش را دادن را می پرستید....و از تنهایی و خواب و حمام لذت میبرد...از دیدن و تماشای نقاشی ها،فیلم و سریال ها،انیمیشن ها یا انیمه ها لذت میبرد... آسمان،باران،تگرگ،جنگل،خاک و چوب را دوست داشت...عطر ها را هم همینطور...آن زن را هم همینطور...حتی اسمش را نمیدانست اما شیفته شخصیت آن زن بود...حتی نمیدانست که ممکن است او خودش را زن بداند یا نه... اما فعلا که شکل و ظاهرش در جامعه به حالت یک زن بود...مرد همیشه به جنسیت های دیگر احترام میگذاشت ...و حتی میتوانست آن ها را دوست داشته باشد_از نظر جنسی و کمی عاطفی_پس موردی نداشت اگر آن فرد همان روز اعلام می کرد که یک زن نیست و نان باینری است ...پس او هم او را نان باینری فرض میکرد ... حتی میتوانست بگوید چه بدن سکسی نان باینری ای داری ...به جای اینکه بگوید چه بدن سکسی زنانه یا مردانه ای داری و این هیچ مشکلی نداشت :)))) البته او که واقعا نمیتوانست برود به کسی بگوید هی چه بدن سکسی نان باینری/زنانه/مردانه ای داری ...آن وقت آن شخص با یک کشیده آبدار مهمانش میکرد...
ناگهان برگشت به صحنه جلوی خانه اشان...بگویبم خانه اش یا خانه ای کنار خانه های دیگر...هر چند در نظر او تمام این نکبتی ها فقط قفس بودند ...که بشر به خاطر افزایش جمعیت به آن ها محکوم شده بود...خیلی دوست داشت افراد لیستش را جمع کند توی یک جای امن و بعد کل افراد دنیا را بکشد و بعد با افراد لیستش تا آخرش به خوبی و خوشی زندگی کند....!
اما خب انجام یک چنین کاری امکانات،هوش و جربزه میخواهد...چیزهایی که مرد همیشه حداقلش را داشت :)
کلید را داخل سوراخ انداخت و چرخاند... از این کار نهایت لذت را میبرد و خودش هم نمیدانست چرا...شاید همزادش توی جهانی دیگر موازی با این جهان هم روزها می ایستاد جلوی در خانه اشان تا کلیدی را توی سوراخ جاکلیدی بیندازد و آن را بچرخاند و سر کیف بیاید...
اما خب به چپش هم نبود...همزادش میتوانست هر کاری که دوست داشت را انجام دهد...و به چپش هم نباشد که بقیه همزاد هایش دارند چی کار میکنند!
با قدم های آهسته راه می رفت..عموما دو نوع مود داشت...از دوران نوجوانی همین بود یا به شدت سریع راه میرفت یا به شدت آرام...توی راه رفتنش همیشه حالت لاتی مآبانه دیده میشد...
به سمت در سبز راه پله این قبرستان نکبتی رفت...
_____________________
(.......💛💙)
قبرستان نکبتی...هه هه!.. چه کلمه جذابی...با خودش تکرار کرد..قبرستان نکبتی... قبرستان نکبتی..قبرستان نکبتی... به مفهوم کلمه ها دقت کرد با خودش گفت:قبرستان ..قبر به علاوه ستان...قبر اصلا از کجا اومده؟... اولین کسی که گفته قبر کی بوده؟! قبر و گور واژه های پارسی ان درسته؟! ...با سر تایید کرد که احتمالا درسته ..پایش را روی پله اول گذاشت..موسیقی دل انگیزی پلی میشد...هیچ توجهی به مسیر روبرویش نداشت...همیشه همینطور بود و نمیتوانست جزییات را تشخیص بدهد...نمیتوانست حتی بفهمد که کسی مدل مویی جدید زده یا لباس جدیدی خریده...هیچ وقت هم قیمت لباس نو را نمی پرسید ...خوشش نمی آمد که بپرسد و به راستی که به چپش هم نبود...مردم هر قیمتی که میخواستند میتوانستند خرج کنند! برای چه باید ازشان میپرسید یا اصلا چرا باید برایش مهم می بود؟؟ چیزهای مهم تری وجود داشتند مثل پیدا کردن ریشه کلمات ...خب چرا کلماتی مثل ستان مفهوم ندارن ...میتونن معنی خودشونو داشته باشن ...اونا حتما معنی خودشونو دارن ...و گرنه وجود نداشتن ...اما باز به خودش تشر زد که نه امیرعلی...همه چیز پوچ و بی مفهوم ولی زیبا و لذت بخشه
... پس نیازی به مفهوم نبود اما این چه میل شدیدی بود که به معنی و مفهوم در خودش حس میکرد...همواره دنبال مفهوم بود ...دنبال فهمیدن معنای زندگی...چیزی که خودش هم میدانست پوچ و بی مفهوم است اما این همه اصرار لعنتی برای یافتن مفهوم از کجا سرچشمه می گرفت؟! از جایی در درون...شاید سرچشمه اش مدرسه نکبتی بوده که میرفته... شاید هم کارتون ها و فیلم هایی بوده که دیده...توی تمام کارتون ها می گویند همه ما به دنیا اومدیم که به هدفامون برسیم... که ستاره سینما بشیم...مدل بشیم...پلیس...دکتر ...مهندس و از این جور کسشر ها...هیچ کس و هیچ احمقی بهمان نگفت که شاید همه اینها تصادفی باشد ...نیازی نیست دکتر بشوید ...مفهوم موفقیت سوپر استاری یا زیبایی نیست...هیچ کدامشان نگفتند و حالا کار به این جا کشیده که یک نفر که دنبال مفهوم است و خودش هم میداند که مفهومی وجود ندارد با این حال باز هم مثل احمق ها دنبال مفهوم است ..و این است بازی کثیف جامعه،خانواده،مدرسه و رسانه با ذهن های معصوم ما 💔
مرد بغض کرده بود...مثل همیشه موقع بغض کردن بدنش مور مور میشد....
و میدانست این به علت زیادی و پیچیده بودن نورون های بدنش است...افرادی که نورون های زیادی دارند موقع گوش دادن موسیقی یا بغض کردن مور مورشان میشود و مو به تنشان سیخ و احساس پیچیده ناگهانی ای دارند و خب به قول دانشمندان ممکن است باهوش تر باشند..._لعنت به این افکار و این احساسات.….
به طبقه آخر رسید... روبروی درب خانه اشان ایستاد و زل زد به در نسکافه ای رنگی که خودش بعدها مثل این بچه دبستانی ها رویش را با ستاره های آبی نقاشی کرده بود...لبخند زد...زیبا بود:) ...و به پایین تر خیره شد...به جاکلیدی!...باز هم یک جاکلیدی و باز هم لذت ابدی دیگر...مرد کلید را داخل جاکلیدی انداخت و چند بار آن را چرخاند تا سرانجام به ارگاسم روحی رسید :)
خودش از گفتن ارگاسم روحی خنده اش گرفت و گفت دهنت سرویس امیر...الله اکبر...ارگاسم روحی چه کوفتیه و بعد دوباره خنده اش گرفت...خنده اش شدید تر شد... بالاخره به قفس یا همان قبر نکبتی اش رسیده بود....لبخندی زد و با گرمی محبت آمیزی وارد شد :)💙